جدول جو
جدول جو

معنی شادی کنان - جستجوی لغت در جدول جو

شادی کنان
در حال شادی کردن، برای مثال مگوی انده خویش با دشمنان / که لاحول گویند شادی کنان (سعدی - ۱۲۸)
تصویری از شادی کنان
تصویر شادی کنان
فرهنگ فارسی عمید
شادی کنان
(کُ)
مسرت کنان. در حال شادی کردن:
چو از کوه و از دشت برداشت بهر
همی رفت شادی کنان سوی شهر.
فردوسی.
چو بیژن نشسته میان زنان
به لب بر می سرخ و شادی کنان.
فردوسی.
مگو انده خویش با دشمنان
که لاحول گویند شادی کنان.
سعدی (گلستان).
خواجه شادی کنان که پسرم عاقل است. (گلستان).
حرم شادی کنان بر طاق ایوان
که مروارید بر تاجش ببارند.
سعدی
لغت نامه دهخدا
شادی کنان
در حال شادی کردن، شادی کنندگان خوشحالان
تصویری از شادی کنان
تصویر شادی کنان
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بازی کنان
تصویر بازی کنان
در حال بازی کردن
فرهنگ فارسی عمید
(کُ)
در حال بازی کردن. مشغول بازی. بازی کننده، رقص. پای کوبی. رقاصی:
چو در زرد حله کنیزان مست
به بازیگری دست داده به دست.
اسدی (گرشاسب نامه).
پس از سر یکی بزم کردند باز
ببازیگری می ده و چنگ ساز.
اسدی (گرشاسب نامه).
بر آراسته قوس را مشتری
زحل در ترازو به بازیگری.
نظامی.
، شوخی. بیهده. عبث:
مپندار کز بهر بازیگری است
سراپردۀ این چنین سرسری است.
نظامی.
، شیطانی. شیطنت. (یادداشت مؤلف) :
گفتم این بازیگری با هر کسی چندین چراست
گفت بازیگر بود کودک که بازاری بود.
حقوری
لغت نامه دهخدا
(خَ تَ)
استبشار. (ترجمان القرآن). تفریح. مسرت نمودن. ابهاج:
قارون نکرد شادی چندان به نعمتش
کز بهر ایر خواجه کنی تو همی کروز.
منجیک.
کرا بانگ و نامش شود زیر خاک
چه شادی کند خیره بر بانگ زیر.
ناصرخسرو.
به کام دل نشاط افزای و شادی کن که دلها را
به شادی و نشاط خویش بی تیمار و غم داری.
امیرمعزی (از آنندراج).
ای گروه مؤمنان شادی کنید
همچو سرو و سوسن آزادی کنید.
مولوی.
هین بملک نوبتی شادی مکن
ای تو بستۀ نوبت آزادی مکن.
مولوی.
بسته در زنجیر، شادی چون کند
چوب اشکسته عمادی چون کند.
مولوی.
هیچ شادی مکن که دشمن مرد
تو هم از موت جان نخواهی برد.
سعدی (مفردات).
برو شادی کن ای یار دل افروز
غم فردا نشاید خوردن امروز.
(گلستان).
شماته، شادی کردن به مکروهی که دشمن را رسد. (تاج المصادر بیهقی).
- امثال:
شادی میکن چو غم بغایت برسد.
(از امثال و حکم)
لغت نامه دهخدا
(وَ لَهْ زَ دَ / دِ)
نعت از شادی رسانیدن. رسانندۀشادی. شادی بخش. شادی ده:
زردی زر شادی دلهاست من شادم از آنک
سکۀ رخ را زر شادی رسان آورده ام.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(کُ)
نالان. گریان:
بدینسان همی رفت زاری کنان
که آمد بدان بارگاه کیان.
فردوسی.
یحیی چون بشنید، زاری کنان روی بکوه نهاد. (قصص الانبیاء ص 181).
چو من دیدم آن نازنین را چنان
برون رفتم از خانه زاری کنان.
نظامی.
- بزاری کنان، بحالت زاری کردن:
از یک طرف غلام بگرید به هایهای
و از یک طرف کنیز به زاری کنان شود.
سعدی
لغت نامه دهخدا
از فرزندان سلطان علاءالدین محمد شاه خلجی معروف به محمد الاول از خلجیون (اولاد یغریش خلجی). که در اواخر قرن هفتم و اوایل قرن هشتم در دهلی حکومت داشتند. ملک نایب که بزرگترین امرای سلطان علاءالدین بود بعد از وفات سلطان، فرزند کهتر او شهاب الدین (برادر شادی خان). را به تخت برنشاند و مردم با او بیعت کردند وملک نایب خود کارها را قبضه کرده چشمان ابوبکرخان (برادر دیگر شادی خان و شادی خان را میل کشید و آنان را به کلیور فرستاد. سرانجام این ملک نایب بدست دو تن از غلامان خود بقتل رسید و بر اثر آن سلطان قطب الدین پس از خلع برادر خود شهاب الدین بحکومت رسید و یکی از امرای خود موسوم به ملک شاه را مأمور قتل برادران خود ساخت و شادی خان را همین ملک شاه گردن زد. وفات او بسال 717 اتفاق افتاد. (از سفرنامۀ ابن بطوطه صص 445- 446 و 448 و معجم الانساب ج 2 ص 424) شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از شادی کردن
تصویر شادی کردن
خوشحالی کردن استبشار
فرهنگ لغت هوشیار
ازدواج کردن، برای ازدواج، عروسی کردن
دیکشنری اردو به فارسی